عقل سرخ



من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی / پس فرق میان من و تو چیست بگو


دیر وقت بود که به ساحل رسیدیم. روی شنها چادرم را علم کردم و خیلی زود به خواب رفتم. ساعت هشت صبح بود که از گرما و تابش آفتاب بیدار شدم. با اینکه داخل چادر بودم، اما تابش آفتاب به قدری شدید بود که پوست را می سوزاند. صبح جمعه بود. من هم مثل همه کارمندان هر روز مجبورم صبح زود از خانه بزنم بیرون تا زودتر خود را به سر کار برسانم، آن هم در شهر بی قواره ای مثل تهران که فاصله خانه تا محل کار، گاهی تا دو ساعت زمان می برد. اما جمعه روز خوبیست برای جبران کسر خواب. خواب صبحگاهی چقدر شیرین است. یادش به خیر، زمانی هم که مدرسه می رفتیم مجبور بودیم صبح زود بیدار شویم. هیچ چیز شیرین تر از چرت زدن با روپوش مدرسه قبل از رفتن به مدرسه نبود. حیف که زود بزرگ شدیم. 
کنار ساحل، داخل چادر، صبح جمعه، صدای مسحور کننده امواج دریا، همه با خود لذت خواب را به ارمغان می آورد و من را در مستی خواب غوطه ور می ساخت. سعی کردم باز بخوابم، اما تابش آفتاب اجازه نمی داد تا به لذت بردن از لحظه ها ادامه بدهم. همین شد که از چادر بیرون زدم تا سایه ای پیدا کنم. در پارک نزدیک ساحل، زیر درختی بزرگ، جایی برای چادر زدن بود. بعد از انتقال چادر، دوری در پارک زدم. پارک کوچکی بود نزدیک روستایی به نام بستان آباد، خارج از شهر پارسیان. پارک خلوت بود، هوا دلچسب و دریا صاف. چند بچه با خانواده هایشان آمده بودن و مشغول آب تنی بودند. یک نفر هم لباس غواصی پوشیده بود و می خواست نزدیک ساحل غوص کند. 
نزدیک ظهر به بهانه خریدن ناهار به روستا رفتم. روستای قشنگی بود. از آن روستاها که دلم می خواهد در آن زندگی کنم. با معماری زیبا. کوچه هایی تنگ که رو به دریا سرازیر می شوند. راستش یکی از خانه ها بدجوری چشمم را گرفت. هنوز نیمه کاره بود اما دل مرا با خود برده بود. از داخل پارک می دیدمش. دلم غنج می زد از نزدیک ببینمش. خانه ای سه طبقه با ایوانی در طبقه سوم، رو به خلیج فارس، با المانهای سنتی و طاقهای نعل اسبی. به خانه های یمنی شبیه بود. جان می داد عصرها توی ایوان بشینی و سماور زغالی را کنارت بگذاری و کتابت را دست بگیری. هر وقت خسته شدی، استکان کمر باریکت را از چای دارچینی پر کنی، خرمایی به کام بگیری و همان طور که به آبی بی انتهای خلیج فارس خیره شده ای، چای ت را مزه مزه کنی و تلخی این را با شیرینی آن به جان بخری. گاهی در بحر خیال غوطه ور شوی و تمام عوالم وجود را سیر کنی. بعد، غروب خورشید را به نظاره بشینی و از ترکیب رنگ آسمان لذت ببری. نمازت را همانجا بخوانی و با خالق هستی نجوا کنی، گاهی اشکی بریزی و دل سبک کنی. سفره شام را همانجا پهن کنی و از بودن با خانواده لذت ببری. خدا را چه دیدی، شاید برای دوران بازنشستگی به آنجا رفتم. خدا قسمت کند. 


مدتی به این فکر می کردم به مناسبت شهادت صدیقه کبری سلام الله علیها مطلبی بنویسم. هم نکات زیادی به ذهنم می رسید و هم هیچ چیز برای گفتن نداشتم. احساسی دوگاه می دانی حرف برای گفتن بسیار است. اما چیزی نمی توانی بگویی. چنین وضعیتی عجیب نیست. هرچقدر چیزی از مراتب بالاتر عوالم وجود بهره برده باشد کاملتر است. بنابراین از دسترس درک بشر دورتر خواهد بود. همین است که صحبت کردن درباره حوراء الانسیه بسیار سخت است. شخصیتی که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله کاملترین مخلوق خداست. کسی که رضایت خدا به رضایتش بسته شده و خشم خدا به خشمش گره خورده، پاره تن رسول خدا صلی الله علیه و آله است و کُف امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام و مادر سرور جوانان اهل بهشت علیهما سلام.  


در دو ماه گذشته دو کتاب با نثر و ادبیات قاجاری خوانده ام. اولیش کتابی بود از ایشی گورو به اسم بازمانده روز؛ نویسنده ای که در ژاپن متولد اما در انگلستان بزرگ شده است؛ با ترجمه ای خوب از نجف دریابندری. دومیش کتاب پری دخت اولین اثر منثور حامد عسکری؛ شاعر جوان معاصر. پریدخت، دختریست اهل پامنار تهران که به عقد سید محمود درآمده و شویش برای تحصیل طبابت به دیار فرنگ رفته است. کتاب نامه نگاری بین این دو عاشق دلداده است و در مدت کوتاه بعد از رونمایی به چاپ دهم رسیده. کتاب کم حجمیست که می توان در یک ساعت آن را به اتمام رساند. 

در نقد این کتاب می توان هم به فرم نظر داشت و هم به محتوا. از نظر فرمی اگرچه نویسنده محترم سعی کرده است از ادبیات مرسوم در زمان قاجار استفاده کند اما فراز و  فرودها در متن مشخص است. به عبارت دیگر گاهی از ادبیات آن دوران دور شده و حالت امروزی گرفته است. نکته فرمی دیگر، لحن پریدخت در نامه هاست. می دانم قراردادن خود به جای یک زن آن هم زنی که بیش از صد سال پیش زندگی می کرده، سخت است و اگرچه نویسنده محترم سعی کرده از زبان یک زن نامه ها را بنویسد، اما چنین حسی در خواننده ایجاد نمی شود. ادبیات پری دخت بیشتر مردانه است تا نه. نکته قابل توجه دیگر عدم شخصیت پردازی و فضاسازیست. خواننده نه می تواند شخصیت پری دخت و سید محمود را مجسم کند و نه فضای تهران آشوب زده از جنبش مشروطیت یا پاریس را. 

از نظر محتوایی نیز چند اشکال در کتاب خود نمایی می کند که نشان می دهد اطلاعات نویسنده در مورد آن زمان کافی نیست. به عنوان مثال سید محمود می گوید در فرانسه قهوه می خورم و چایم تمام شده و پری دخت در جواب می نویسد برایت چای لاهیجان فرستادم. این درحالیست که در آن زمان ایرانیان قهوه می نوشیدند و چای نویشدنی اشرافی لحاظ می شد و عمومیت نداشت. نمونه دیگر اینکه (البته این مورد اختصاص به آن زمان ندارد و نام رود سن از آن زمان تا کنون تغییری نکرده) سید محمود با اینکه کنار رود سن می نشیند و نامه های پریدخت را می خواند اما اسمی از این رود به میان نمی آورد. پیدا کردن نام رودی که از داخل شهر پاریس می گذرد، سخت نیست. بنده متوجه نشدم چرا نویسنده محترم از ذکر نام این رود خودداری کرده است. نکته قابل توجه دیگر اشارات بلکه تصریحات اروتیک نامه نگاریهاست. اگرچه داستان، داستانی عاشقانه است و نامه هایی بین دو دلداده رد و بدل می شود، اما تلویحات و تصریحات اروتیک لازمه عشق و عاشقی نیست ولو اینکه آن دو نفر زن و شوهر باشند. این موضوع زمانی بیشتر خودنمایی می کند که توجه کنیم زمان داستان متعلق به بیش از صد سال پیش است. استفاده ازعبارات اروتیک هنوز در زمان ما در بین قشر مذهبی تابو محسوب شده و از به کار بردن آن خصوصا در نامه نگاری خودداری می شود. ناگفته پیداست که در آن زمان شدت این تابو بیشتر بوده و نوشتن چنین عباراتی آن هم در نامه هایی که احتمال داشت به دست اغیار بیافتد بسیار بعید می نماید؛ خصوصا اینکه هم پری دخت و هم سید محمود از خانواده ای مذهبی هستند. اساسا، نه وجود چنین عباراتی کمکی به داستان می کند و نه حذف آن خللی وارد.

در مجموع باید گفت: پریدخت داستان ضعیفی است که اگر توسط داستان نویسی مشهور نوشته شده بود، یک شکست بزرگ لحاظ می شد. اما جسارت نویسنده در پرداختن به موضوعی تاریخی در ضمن داستانی عشقی ستودنی ست؛ شیوه ای نو که بابی جدید در پرداختن به مقاطع مهم تاریخی باز می کند؛ اگرچه چنین سبکی در ادبیات دنیا مسبوق به سابقه بوده و بدیع نیست.


 آخرین روز جشنواره بود. همراه خانم دکتر دوری در نمایشگاه زدم. چند کار جالب کرده بودند. اول اینکه میزی برای نویسندگان محلی پیش بینی شده بود و از آنها دعوت کرده بودند تا در جشنواره حضور داشته باشند. کتابهایشان را هم روی میز گذاشته بودند. سه نفرشان را دیدم. دو نفر سنی ازشان گذشته بود. یک نفرشان جوان بود. مهندس بود و در شرکت نفت کار می کرد. خاطرات دوران دبیرستانش را منتشر کرده بود. دوم برنامه هدیه تصادفی کتاب را تدارک دیده بودند. یک کتاب می خریدی و امضا می کردی و به مسئول بخش تحویل میدادی. آنها هم در آخرین شب قرعه کشی می کردند و کتابها را به بازدید کنندگان از طرف شما هدیه می دادند. خدا را چه دیدی! شاید کتاب دست کسی می افتاد که میانه تان شکرآب بود و همین باب دوستی مجدد را باز می کرد. سوم اینکه از مردم خواسته بودند قصه های محلی را از زبان پدربزرگ و مادربزرگ ها بشنوند و بنویسند و در جشنواره تحویل دهند. کار جالب دیگر این بود که تمام فروشندگان کتاب از بین دانش آموزان انتخاب شده بودند و این یعنی تشویق جماعتی که آینده کشور به دست آنهاست به کاری که تنها راه ساختن آینده است. علاوه بر کتاب و نویسندگان محلی، هنرمندان بومی نیز وجود داشتند، هنرمندانی خود آموخته با آثاری شایان توجه.

ساعت از 10 گذشته بود. بالاخره برنامه اختتامیه برگزار شد. به همراه خانم دکتر و مسئول کتابخانه عمومی شهر به کافه ای رفتیم تا من خستگی سفر و آنها خستگی سه روز فعالیت را از تن بیرون کنیم و چیزی بخوریم و گپی بزنیم. 

طبق عادت ایرانی ها، خانم دکتر دعوت کرد تا شب را در منزلشان بمانم. همسرشان هم در نمایشگاه اصرار کرده بود. اما مگر می شود این همه راه از تهران تا خلیج فارس آمد و شب را در خانه ماند. آن هم برای کسی که معتقد است یکی از بزرگترین اشتباهات بشریت ترک چادرنشینی ست. همین شد که درخواست کردم مرا به ساحل برسانند. 



این وبلاگ را مدتها پیش ساخته بودم. آن زمانی که می نوشتم. اما هیچ وقت مطلبی اینجا منتشر نکردم. مثل وبلاگ های دیگری که ساخته بودم و هیچ وقت ازشان استفاده نکردم، به جز یکی با همین نام در بلاگفا. 

کم کم تب شبکه های اجتماعی فراگیر شد به علاوه مشغله های کاری خودم و دل زدگی از جو رسانه ای و هزار و یک دلیل دیگر، همه باعث شدند تا نوشتن را کنار بگذارم یا اگر چیزکی می نویسم در کانال تلگرام یا صفحه اینستاگرام منتشر کنم. 

چندی پیش با دکتر صفایی نژاد، مدیر محترم نشر جام جم و نویسنده وبلاگ

پژوهشگر جلسه داشتم. دکتر از دوستان قدیمی، اهل مطالعه و نوشتن است؛ برخلاف خیلی از دکترهای دیگر. موضوع گروههای کتابخوانی در سراسر کشور بود. در همان جلسه ایشان تشویق کردند که وبلاگ نویسی را دوباره شروع کنم و از خدمات این سایت برای وبلاگ نویسی تعریف و تمجید کردند. الحق و الانصاف که تعریف هم دارد. 

همین شد که تصمیم گرفتم اینجا وبلاگ جدیدی بسازم. همان زمان بود که متوجه شدم یکی از وبلاگ های زیرخاکی و آکبندم همینجاست، سالم و دست نخورده. بدون خط و خش، صاف و زلال. از زمانی که تصمیم گرفتم دوباره وبلاگ نویسی را شروع کنم تا اولین پستی که منتشر کردم چند وقتی طول کشید. اما بالاخره دل به دریا زدم و 24 آذر قفل اینجا را شکستم. راستش را بخواهید فکر نمی کردم و توقع نداشتم، اگرچه دوست داشته و دارم که تعداد بازدیدها زیاد باشد؛ تعداد بازدیدها به این سرعت از 1000 بگذرد. 1000 بازدید کمتر از 20 روز فراتر از انتظار است، آن هم بدون تبلیغ و به زور اد کردن در کانال و در رودروایسی قرار دادن دوستان.

پس وبلاگ نویسی کنید و دوستانتان را به وبلاگ نویسی تشویق کنید. باشد که رستگار شوید. 



انسان ذاتا کمال خواه است و این کمال را در چیزهای مختلفی جستجو می کند. گاهی در شعر و ادب، فرهنگ و هنر، علم، ایمان، ثروت و قدرت. به غیر از ثروت و قدرت، موارد دیگر نامحدود هستند و به همین دلیل تعارضی در آن ها ایجاد نمی شود. اگر اختلافی هم در آنها دیده می شود، عرضیست نه ذاتی. به عبارت دیگر وقتی با نگاه ثروت و قدرت به آنها نگاه شود و آنها را ابزاری برای رسیدن به ثروت و قدرت قرار می دهند تعت و تضاد منافع شکل می گیرد. این هم به دلیل محدود بودن منابع ثروت و قدرت است.

ثروت و قدرت در جهان کم نیست. اگر به صورت عادلانه تقسیم شود، همه بهره ای از آن خواهند برد و هیچ کس دچار مشکل نخواهد شد. مشکل زمانی آغاز می گردد که عده ای پا از گلیم خود درازتر کرده و به سهم خود قانع نیستند. تلاش برای بالا رفتن از هرم اجتماعی و کسب منزلت و موقعیت بهتر علامت این عدم قناعت است. همینجاست که تعت آغاز می شود و افراد برای بالارفتن از پله های ترقی به هر چیزی چنگ می زنند و هر کاری می کنند.

اصل دست یافتن به موقعیت برتر بد نیست اگر هدف صرف داشتن آن موقعیت نباشد، یا برای منافع شخصی استفاده نشود. تلاش برای خدمت به خلق، تلاشی مقدس است. در روایات اسلامی مصدر حاجت مردم قرار گرفتن، نعمتی از جانب خداوند تبارک و تعالی معرفی شده است. همین موضوع باعث می شود عده ای که در واقع به دنبال منافع شخصی و گروهی خود هستند، ظاهری خیرخواهانه گرفته و با خرج کردن از دین و حتی به قیمت صدمه زدن به دین و مذهب، برای رسیدن به منابع محدود ثروت و قدرت تلاش کنند.

از آنجایی که هر رازی روزی آشکار خواهد شد و این افراد به دنبال ریاست هستند نه مسئولیت، سر بزنگاه تشت رسوائیشان بر زمین خواهد افتاد.

این قصه سر دراز دارد. ان شاء الله به زودی بیشتر به این موضوع خواهم پرداخت. 


قدری جنون به کارست در کار عمر ورنه

دیوانه کرد خواهد رنج زمانه ما را

عماد خراسانی


یک روز خواهم رفت، به جایی دور، فقط خواهم رفت، خواهم رفت، رفت. 

می خواهم بروم، رود می رود، چشمه می جوشد، باید رفت و جوشید.

باید بروم، به آن سوی دنیا، به جایی که کسی مرا نشناسد، کسی حرفم را نفهمد و زبانم را نداند.

باید بروم، به همین حوالی، نزدیکتر از نزدیک، جایی که نجواکنان راز دل را فریاد زد. 

باید بروم، به جایی که بتوان فریاد زد، فریاد زد! فریاد!

می روم، خودم و خودم. تنهای تنها، کَما وُلِدتُ فَرداً وَحیداً! فَرداً وَحیداً! فَرداً وَحیداً!

می روم به جایی که خودم باشم، خودم باشم، خودم.

یک روز خواهم رفت، به جایی دور در همین حوالی، زمین گرد است و آسمان یک رنگ. 


 



می نویسیم و پاک می کنیم. باز می نویسیم و دوباره پاک می کنیم. این ابزار دنیای مدرن هم خوب چیزیست. می توانی بنویسی و پاک کنی و هیچ اثری باقی نگذاری. لازم  نیست هی کاغذ، حرام کنی. بعد هم می توانی منتشر کنی بدون این که جایی آن را بچاپانی. حتی می توانی مرقومات دیگران را برای خود بچاپانی. 
چاپیدن خوب است. پول زیادی به همراه دارد و هزینه سفر خارجه را تامین می کند. خارجه و ما ادراک ما الخارجه. خارجه را باید دید، باید چشید و با تمام وجود لمس کرد. 
خارجه هر چیزش خوب باشد، قوانینش خوب نیست. امکان چاپیدن را خیلی کم کرده. محصل بدبخت نمی تواند یک خط بنویسد و به نام خودش بچاپاند، بدون اینکه بگوید آن خط مزخرف را از کجا برداشته. مگر یک خط، حالا کمی بیشتر، چه ارزشی دارد؟ چیزی که زیاد است حرف است و حرف هم که باد هواست. حالا این چرند را فلانی گفته باشد یا بهمانی، چه توفیری دارد؟ در این فقره مملکت خودمان بهتر است. 
می توان چاپید و سندش را هم شش دانگ به نام زد درست مثل اراضی خالصه. اگر هم کسی معترض شد می دهیم فلکش کنند. 

حوض جلوی گردان جبیب

کاشی های کف حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر

حدود 19 سال پیش برای بدرقه دوستان بسیج دانشجویی به دانشگاه شهید بهشتی (ره) رفتم. 7 اتوبوس از دانشجویان عازم سفر راهیان نور بودند. آن موقع سفر راهیان نور به اندازه امروز فراگیر نشده بود. یعنی اصلا فراگیر نبود. یادم می آید برای ورود به یادمان ها با مشکل مواجه بودیم. صدام هنوز سر کار بود و منافقین در عراق مستقر بودند. مناطق پاکسازی نشده بود و حتی امکانات لازم نیز چندان فراهم نبود. جاده ها خراب بود. اما مناطق هنوز بکر بودند. بگذریم. 
سال قبلش همراه دوستان دانشگاه شهید بهشتی (ره) راهی سفر شده بودم. اما آن سال به دلایلی شرایط سفر برایم فراهم نشده بود. دهه سوم اسفند بود، سفر هم طولانی و حدود 8 روز طول می کشید. پای اتوبوس دوستان اصرار کردند و من هم راهی شدم. 
یک روز جلوی حسینه حاج همت دوستی مشغول وضو گرفتن بود. شیطنتم گل کرد. به همین دلیل داخل حوض افتاد. پسر خوش اخلاقی بود و کمی وسواسی. با خنده و حالتی که مثلا ناراحت شده است گفت حالا باید صبر کنم تا خشک شوم. بعد وضو بگیرم. 
شب شده بود. محل اسکان ما ساختمان گردان حبیب بن مظاهر بود. وقتی رسیدم، دوستان گفتند شامت را گرفته ایم. خودشان هم با یک نفر ایستاده بودند و حالت الهی قلبی محجوب به خود گرفته بودند. شامم را برداشتم و آمدم پیششان. رو به روی آن غریبه ایستادم و مشغول غذا خوردن شدم. شام دو عدد کوکو بود به همراه کمی گوجه و خیار شور. همینطور که شامم را می خوردم، به غریبه گفتم: تعارف نمی کنم. شما حزب اللهی هستید و شامم را می خوری. دوستان به آن فرد غریبه گفتند که من امین را داخل حوض انداخته ام.
بعد از تمام شدن شام برای شستن دستها، کنار حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر رفتم. غریبه به امین اشاره کرد که مرا داخل حوض هل بدهد. بر خلاف حوض جلوی حسینیه که کم عمق است، این یک عمق بیشتری دارد و می شود در آن غوطه خورد. امین هم اطاعت کرد. 
سریع دستهایم را به دیواره حوض گرفتم تا داخل آب نیافتم. سریع در ذهنم گذشت که حیف است خیس نشوم و لذت شوخی دوستانه خراب شود. همین شد که خودم را رها کردم. سرتاپایم خیس شده بود. غریبه گفت برو لباسهایت را عوض کن. شما به آب و هوای اینجا عادت ندارید و سرما می خوری. اما من لباسی به جز لباسهای تنم نداشتم. تنها کاپشنم بود که داخل گردان گذاشته بودم. از بچه ها شلوار و زیرپراهن قرض کردم و کاپشنم را هم رویش پوشیدم. 
پایین که آمدم غریبه گفت دوباره داخل حوض برو. من هم برای رو کم کنی رفتم و داخل حوض ایستادم. گفت بشین. برای رو کم کنی نشستم. گفت سرت را هم زیر آب ببر. گفتم انقدر دیوانه نشده ام که این کار را بکنم. کمی سردم شده بود و میلرزیدم. گفت خجالت بکش تو قرار است الگوی این بچه ها باشی. گفتم اگر قرار است این ها از من الگو بگیرند صد سال سیاه می خواهم نگیرند. 
آن شب با همان لباسهای خیس خوابیدم. نیمه های شب بود که متوجه شدم غریبه رفته است. 
چند ماه بعد شنیدم آن غریبه که از بچه های تفحص بود به شهادت رسیده است. خدایش بیامرزاد. 

پ،ن: 
1-این خاطره را امسال برای فرزندانم در پادگان دوکوهه تعریف کردم. پسرم گفت: بابا، شما هم خیلی شیطون بودیدا.
2- به امین پیامک زدم و گفتم در پادگان دوکوهه به یادش هستم. گفت یادته انداختمت تو حوض. 
3- متاسفانه حوض های جلوی گردان خالی بودند و داخلشان برگ خشک جمع شده بود. حسینه قبلی را هم تخریب کرده بودند و جایش حسینه ای دیگر ساخته بودند. ناراحت شدم از بی توجهی به یادگارهای دفاع مقدس. 

دور تا دور جنگل را می چرخم. جنگل به این بزرگی، دریغ از یک روشنایی. روشنایی جز نور ماه و ستارگان نیست. پیدا نمیکنم. همه جا تاریک است، خیلی تاریک. دلم میگیرید. اما چاره ای نیست. باید دنبال روشنایی بگردم. 

از بین شاخ و برگ درختان می گذرم، به امید یک روشنایی. چون همه جا تاریک است چیزی را واضح نمی بینم و به درختان و برگ هایشان برخورد می کنم و بال های ظریفم درد می گیرد. لحظه ای صبر میکنم و دوباره به راه میافتم. به یاد دیشب که این موقع کنار مادرم بودم میافتم. کنارش، پیش یک روشنایی که انسان ها بهش می گویند لامپ می چرخیدیم. امروز صبح که انسان ها آمده بودند، بچه ای کوچک و بی رحم مادرم را گرفت. اشک، دیدم را تار می کند و مانع دیدن میشود. به شاخه ای بزرگ و تیز برخورد می کنم. چیزی درونم را آتش می زند. بالم درد میگیرد و می سوزد. جایی زیر نور ماه پیدا می کنم و خودم را میرسانم. نگاهی به بالم می اندازم. آه بالم، زخمی شده. دلم مادرم را می خواهد. کاش اینجا بود و می دید چه بلایی به سرم آمده. لحظه ای صبر، صبر، صبر. من می توانم، من باید روشنایی را پیدا کنم. دوباره، اما به زحمت بال هایم را به حرکت در می آورم. دردش امانم نمی دهد، اما من هم از رو نمی روم. به جایی از جنگل می رسم که خیلی تاریک است و جایی دیده نمی شود. نور ماه هم دیگر نشانگر راهم نیست. 

خدایا، چرا کمکم نمی کنی؟ تو که می بینی بالم زخمی شده، تو که می دونی من پروانه ای هستم که تازه از پیله درآمده ام و مادر ندارم. خدایا!

نوری به چشمم خورد. آره روشنایی. خدایا ممنونتم. اشک هایم دونه دونه به زمین می خورد. پسشان می زنم و به راه می افتم. نوری که به چشمم خورد هر لحظه واضح تر می شود. دوباره بالم درد می گیرد. اهمیتی نمیدهم و به راهم و فردا فکر می کنم. حتما روز خوبی خواهد بود. آسمان رعد و برق می زند و ثانیه ای همه جا روشن می شود. خدایا الان بارون نیاد، خواهش میکنم. دوباره رعد و برق.

نوری که پیدا کرده ام بزرگتر و نزدیک تر شده است. حالا دیگر به چیزی که می خواستم رسیدم. کلی شمع روشن وسط یک کلبه بزرگ و تاریک. بی حال کنار یکی شان میافتم. حالا دیگر باران هم شدت گرفته. خواب به چشمانم هجوم می آورد. تمام دیشب و امروز که کنار مادرم بودم را به یاد می آورم. خوشحالم از اینکه بالاخره به چیزی که می خواستم رسیدم. 

صدای بلند رعد و برق و خواب آرام من . 



پ.ن: متنی که خوندید چک نویس امتحان انشای دخترم بود. 


یکی از شعارهای بنده همان چیزیست که به عنوان تیتر این مطلب انتخاب کردم و گاهی به شوخی و جدب آن را تکرار می کنم.

چندی پیش دوستی وجیه و صاحب لحیه که بسیار متشخص است در تایید شعار بنده تعریف می کرد: برای کاری به دانشگاه مراجعه کردم. به دلایلی ترجیح دادم به جای پراید خودم اسنپ بگیرم. از قضا یک پژوپارس تمیز و مرتب آمد. جلوی در دانشگاه که رسیدیم راننده بدون اینکه حرفی بزند در حالیکه به نگهبان جلوی در نگاه می کرد به من اشاره کرد. نگهبان هم به راحتی در را باز کرد تا ما داخل شویم. مطمئنم اگر با پراید خودم می رفتم یا ماشینی که اسنپ فرستاد مدل پایین بود، باید همان دم گیت ورودی پیاده میشدم».

این طرز برخورد منحصر در آن دانشگاه و نگهبان آن نیست. چیزیست که در تمام جامعه جریان دارد. مواردی دیگر از این دست برخورد سراغ دارم که به مرور خواهم نوشت. 


یکی از شعارهای بنده همان چیزیست که به عنوان تیتر این مطلب انتخاب کردم و گاهی به شوخی و جدی آن را تکرار می کنم.

چندی پیش دوستی وجیه و صاحب لحیه که بسیار متشخص است در تایید شعار بنده تعریف می کرد: برای کاری به دانشگاه مراجعه کردم. به دلایلی ترجیح دادم به جای پراید خودم اسنپ بگیرم. از قضا یک پژوپارس تمیز و مرتب آمد. جلوی در دانشگاه که رسیدیم راننده بدون اینکه حرفی بزند در حالیکه به نگهبان جلوی در نگاه می کرد به من اشاره کرد. نگهبان هم به راحتی در را باز کرد تا ما داخل شویم. مطمئنم اگر با پراید خودم می رفتم یا ماشینی که اسنپ فرستاد مدل پایین بود، باید همان دم گیت ورودی پیاده میشدم».

این طرز برخورد منحصر در آن دانشگاه و نگهبان آن نیست. چیزیست که در تمام جامعه جریان دارد. مواردی دیگر از این دست برخورد سراغ دارم که به مرور خواهم نوشت. 


لباس، تنها پارچه ای نیست که انسان بر اندام خود می کشد. هر چیزی که انسان، زشتی های خود را با آن می پوشاند، لباس اوست.  به همین دلیل است که خداوند تبارک و تعالی لباس تقوی را بهترین لباس می داند و می فرماید : ولباس التقوی ذلک خیر». چه اینکه کارکرد لباس پارچه ای هم همین است. به همین دلیل لباس را نازل شده خودش معرفی می کتد: یا بنی آدم قد انزلنا علیکم لباسا یواری سواتکم و ریشا».

زشتی انسان، گاهی حقیقیست و گاهی پنداری. انسانی که در نفس خود حقارت دارد، سعی در جبران آن با عوامل خارجی دارد. پست و مقام و جایگاه وعنوان و منصب و هرچیز دیگر ابزاری می شود برای جبران زشتی های پنداری او. گاهی خودش چنین دیدگاهی ندارد، اما دیگران او را چنین جایگاهی قرار می دهند .

سالها پیش برای دیدن دوستی به یک مرکز نظامی رفتم. مثل تمام مراکز نظامی ورود با تشریفات خاص خودش انجام شد. از قضا آشنایی را در آنجا دیدم که درجه بالایی داشت و از موقعیت خوبی در آن مجموعه برخوردار بود، اما میز و درجه و جایگاه او را با خود نبرده بود. او بود که بر مقام و درجه، سوار بود نه مقام و درجه بر او. گپی زدیم و خوش و بشی کردیم. 

موقع خداحافظی تا پایین ساختمان آمد و به رسم ادب، بدرقه ام کرد. سرباز دژبانی از دور این صحنه را دید، پیش خودش فکر کرد من هم از جایگاه مهمی در سلسه مراتب نظامی برخوردارم. غافل از این که انسان یک لا قبایی بیش نیستم. اصلا نظامی نیستم چه رسد به داشتن درجه و جایگاه و موقعیت. موقع خروجم از محوطه، احترام نظامی گذاشت و به اصطلاح پا کوبید. خنده ام گرفت از این رفتار و با خود می اندیشیدم که اگر موقع ورود می دانست که با چه کسی آشنایی دارم آیا همان تشریفات را رعایت می کرد؟


احمد غزالی به جبری بودن عشق معتقد است و می گوید: 

عشق جبری است که در او هیچ کسب را راه نیست به هیچ سبیل. لاجرم احکام نیز همه جبر است، اختیار از او و ولایت او معزول است. با وجود این عاشق ممکن است خود را مختار پندارد و همین پندار سبب مبتلا شدنش گردد چون بلای عاشق در پندار اختیار است.»

 

جامعه شناسی عشق

دکتر علی طلوعی


این هر دو یعنی معشوق آسمانی و زمینی در شعر حافظ در هم تنیده است. غزل حافظ هم دارای نمودهای عاشقانه زمینی است و هم دارای نمودهای عارفانه. اما در این میان نوع دیگری از تجلی معشوق در شعر حافظ یافت می شود که در اکثر غزل های او حضور دارد. در این نوع که به ظاهر تفاوتی با شعرهای عاشقانه جنسی و عاشقانه عرفانی ندارد، اگر باریک شویم بر می آید که معشوق چندان که باید جاذبه جمال و حضور و وضوح ندارد. در این عاشقانه ها معشوق یا غایب است، یا بدون چشم و چهره و ابروست. فاقد جسمانیت و محتوای جسمی و حتی فاقد جنس است و اغلب نمی توان فهمید مذکر است یا مونث. (خرمشاهی) 

 

جامعه شناسی عشق 

دکتر علی طلوعی


کوروش عازم سفری است و منسوبانش به رسم و عادتی که در پارس دارند»، ضمن تودیع با او بوسه بر لب وی می زنند. در این میان یکی از اهالی ماد که عاشق وی و از منسوبان اوست، قرابت خود با کوروش را به وی یادآور می شود و کوروش او را نیز می بوسد. مرد ماد می پرسد که واقعا در پارس رسم دارند که منسوبان یکدیگر را می بوسند؟» و کوروش می گوید چنین است و این کار علاوه بر زمان تودیع به هنگام بازگشت از سفری طولانی نیز صورت می گیرد. آن مرد به دستاویز اینکه می خواهد از کوروش جدا شود می گوید وقت آن است که بوسه ای نثار کنی» و کوروش بار دیگر او را می بوسد و وی می رود اما پس از مدت کوتاهی باز می گردد و می گوید که از زمان دیدارشان دیری گذشته است و طلب بوسه ای دیگر می کند. کوروش می گوید زمان زیادی از دیدارشان نگذشته است، اما مرد ماد می گوید جای این حرف نیست مگر نمی بینی هر لحظه از دیدار تو محروم باشم مرا در حکم عمرهاست»، و کوروش که از حلقه زدن اشک در چشم وی به خنده افتاده است او را دلداری می دهدکه به زودی نزد آنان باز خواهد گشت. 


جامعه شناسی عشق 

دکتر علی طلوعی


مرد بد همان عاشق فرومایه است که تن را بیشتر از روح دوست دارد و بدیهی است که عشقاو پایدار نمی تواند بود. زیرا دل به چیزی بسته است که خود پایدار نیست. از این رو همین که شا دابی تن معشوق پژمردگی آغازد آتش عشق نیز خاموش می گردد و عاشق، کسی را که تا آن دم می پرستید رها می کند و می گریزد و همه وعده ها و سوگندهای خود را از یاد می برد. ولی آنکه به روحی زیبا دل باخته است، همه عمر بر سر پیمان خویش استوار می ایستد، زیرا آنچه دل از او برده خود پایدار و جاودانی است.

 

افلاطون

رساله مهمانی


اول: جلب توجه
انسان‌ها معمولاً در فضای مجازی عجیب و بدجنس می‌شوند. این پدیدۀ عجیب در نخستین روزهای شبکه همه را متعجب کرده بود و تا کنون هم تأثیری شگرف بر دنیایمان گذاشته است. بدجنسی به چیزی مانند نفت خام برای شرکت‌های رسانۀ اجتماعی و دیگر امپراطوری‌های جهت‌دهندۀ رفتار تبدیل شد، شرکت‌هایی که فوراً افسار اینترنت را به دست گرفتند، چون اینترنت به بازخوردهای رفتاری منفی دامن می‌زد.
چرا این بدجنسی اتفاق می‌افتد؟ بخواهم به‌طور خلاصه بگویم، در دنیای مجازی، افراد عادی در فضایی دور هم جمع می‌شوند که پاداش اصلی (یا شاید تنها پاداشِ) موجودْ توجه است.
آن‌ها وقتی دنبال چیزی جز توجه نباشند، به افرادی بی‌شعور تبدیل می‌شوند، چون بی‌شعورترین آدم‌ها بیشترین توجه را به خود جلب می‌کنند. این گرایش ذاتی به بی‌شعوری به تمام بخش‌های دیگر ماشین بامر رنگ و بو می‌دهد.

پ.ن: Bummer: معنای اصلی آن ناخوشایند و فاجعه‌آمیز است. اما با توجه به اینکه نویسنده این واژه را در جای‌جای مقاله با حرف بزرگ می‌نویسد و آن را به‌عنوان یک اسم اختصاری مدنظر دارد، لذا در ترجمه هم در سایر موارد از خودِ واژۀ بامر استفاده شده است [مترجم].

 

جارن لانییر

http://tarjomaan.com/barresi_ketab/9058/


چهارم: جهت‌دهی رفتار به زیرکانه‌ترین شکل ممکن
پیوند مؤلفه‌های بالا یک ماشین سنجش و بازخورد به وجود می‌آورد که عمداً رفتار را اصلاح می‌کند. فرآیند به این صورت است: فیدهای سفارشی بهینه می‌شوند تا هر کاربر را درگیر» خود کنند. این کار معمولاً با اشاراتِ دارای بار احساسی انجام می‌گیرد که منجر به اعتیاد می‌گردد. مردم متوجه نمی‌شوند که چگونه تحت جهت‌دهی هستند. هدف اولیۀ جهت‌دهیْ وابسته‌کردن بیشتر و بیشتر مردم است، به‌صورتی که زمان بیشتر و بیشتری را در سیستم بگذرانند. اما اهداف دیگری نیز برای جهت‌دهی مورد آزمون قرار می‌گیرد.
مثلاً اگر در یک دستگاه کتاب می‌خوانید، رفتارهای کتاب‌خوانی شما با رفتارهای کتاب‌خوانی بی‌شمار افراد دیگر مطابقت می‌یابد. اگر کسی که الگوی کتاب‌خوانی‌اش شبیه به شماست، محصولی را پس از نوع خاصی تبلیغ خریداری کند، آنگاه به احتمال زیاد شما هم همان تبلیغ را دریافت خواهید کرد. ممکن است قبل از انتخابات، شما هدف پست‌های عجیبی قرار بگیرید که قبلاً ثابت شده بدبینی افرادی مشابه با شما را برمی‌انگیزند؛ تا شاید احتمال رأی‌دادنتان کاهش یابد.
پلتفرم‌های بامر با افتخار گزارش می‌دهند آزمایش‌هایی انجام داده‌اند تا افراد را غمگین کنند، میزان مشارکت را در انتخابات تغییر دهند و وفاداری به برندها را تقویت نمایند. این‌ها جزء شناخته‌شده‌ترین نمونه‌پژوهش‌هایی‌اند که در روزهای سرنوشت‌ساز بامر آشکار شد. اصلاح رفتار با رویکرد شبکه‌های دیجیتالْ تمام این نمونه‌ها و تمام این برش‌های مختلف زندگی را به‌صورت یک برش درمی‌آورد. 

 

جارن لانییر

http://tarjomaan.com/barresi_ketab/9058/


 

استاد علی صفایی حائری:


ولایت على، نه على را دوست داشتن که فقط‌ على را دوست داشتن است.
ولایت على، على را سرپرست گرفتن و از هواها و حرف‌ها و جلوه‌ها بریدن است. و این ولایت، ادامه‌ى ولایت حق است و دنباله‌ى توحید، آن هم توحیدى در سه بعد؛ در درون و در هستى و در جامعه؛ که توحید در درون انسان، هواها و حرف‌ها و جلوه‌ها را مى‌شکند؛ هواهاى دل و حرف‌هاى خلق و جلوه‌هاى دنیا را. 
و در جامعه طاغوت‌ها را کنار مى‌ریزد 
و در هستى خدایان و بت‌ها را. 
در این حد، موحد، جز خدا کسى را حاکم نمى‌گیرد. جز وظیفه چیزى او را حرکت نمى‌دهد. هیچ قدرت و ثروت و جلوه‌اى در روح او موجى نمى‌آورد و هیچ دستورى او را از جا نمى‌کَنَد. جز دستور حق و امرِ اللّه، از هر زبانى که این دستور برخیزد و از هر راهى که این امر برسد. 
و هنگامى که روحى به آزادى رسید و جز امر حق امرى نداشت و جز خواست او خواهشى نداشت، این روح به ولایت مى‌رسد و به سرپرستى مى‌رسد و دستور او و حتى نگاه او در دل‌هاى موحد عاشق، حرکت مى‌آفریند. 
و این است که رسول به ولایت رسید و به اولویت رسید؛ که النَّبىُ‌ أَوْلى‌ بِالمُؤمِنینَ‌ مِنْ‌ أَنْفُسِهِمْ‌. 
و این است که على به ولایت مى‌رسد؛ که: مَنْ‌ کُنْتُ‌ مَولاه فَهذا عَلىٌّ‌ مَولاه


  غدیر، صفحه 13


سوم: فروکردن محتوا در حلق شما
الگوریتم‌ها تعیین می‌کنند هر فرد در دستگاه خود چه چیز تجربه می‌کند. این مؤلفه را می‌توان فید، موتور پیشنهاد یا سفارشی‌سازی نامید، بدین معنا که هر فرد چیزهای متفاوتی می‌بیند. انگیزۀ مستقیم این است که محرک‌هایی را به‌صورت فردی برای اصلاحِ رفتار بفرستند.

البته تمام سفارشی‌سازی‌ها بخشی از بامر نیستند. مثلاً وقتی نتفلیکس یک فیلم پیشنهاد می‌کند یا ای‌بِی چیزی را برای خرید به شما پیشنهاد می‌دهد، این ربطی به بامر ندارد. این امر فقط در رابطه با مؤلفه‌ها دیگر به بامر تبدیل می‌شود. نه نت‌فلیکس از شخص ثالثی پول می‌گیرد تا، جدای از کار مستقیمی که با سایتشان دارید، تغییری در رفتارتان ایجاد کنند و نه ای‌بِی.

 

جارن لانییر

http://tarjomaan.com/barresi_ketab/9058/


دوم: فضولی در زندگی همه
همۀ افرادْ تحت نظارتی خاص قرار گرفته‌اند که انگار مستقیماً از یک رمان علمی‌تخیلی و ویران‌شهری بیرون آمده.
جاسوسی را عمدتاً از طریق دستگاه‌های شخصی متصل -به‌خصوص گوشی‌های هوشمند- انجام می‌دهند، دستگاه‌هایی که مردم عملاً به بخشی از بدنشان تبدیل کرده‌اند. داده‌هایی در مورد ارتباطات، علاقه‌ها، حرکت‌ها، مخاطبان، واکنش‌های احساسی به شرایط، حالت‌های چهره، خریدها، علائم حیاتی و . گردآوری می‌شود: داده‌هایی که حجم و تنوعشان دائماً در حال افزایش است
الگوریتم‌ها داده‌های هر فرد و نیز میان افراد را مطابقت می‌دهد. این تطابق‌ها عملاً نظریاتی در مورد سرشت هر فرد هستند، نظریاتی که قدرت پیش‌بینی‌شان دائماً مورد سنجش و نمره‌دهی قرار می‌گیرد. این‌ها مانند تمام نظریات مدیریت‌شدۀ دیگر، دائماً از طریق بازخوردهای سازگارانه پیشرفت کرده و دقیق‌تر می‌شوند.

 

جارن لانییر

http://tarjomaan.com/barresi_ketab/9058/


دل آدمی بزرگتر از این زندگی است و این، راز تنهایی اوست. او چیزی بیشتر از تنوع و عصیان را می‌خواهد. او محتاج تحرک است و حرکت با محدودیت سازگار نیست، که محدودیت‌ها عامل محرومیت و تنهایی ماست. 

 

نامه های بلوغ

علی صفایی حائری

عین صاد


در هنگام غیبت، اگر مردم حکومت ولی فقیه را پذیرفتند بر اوست که تلقی انسان ها را عوض کند و هدف حکومت و جایگاه انسان در جهان را مطرح سازد تا خیال نکنند که جامعه انسانی یک دامپروری بزرگ است و به نان و مسکن دلخوش نشوند و در انتظار معصوم، به روحیه و فکر و برنامه و عمل خویش سامان دهند و در دشمن نفوذ کنند. 

 

نامه های بلوغ

مرحوم علی صفایی حائری

عین صاد


یکی از اشکال التقاط این است که بخواهی با فلسفه و عرفان و علم، به مذهب کمک کنی، در حالی که مذهب آمده تا کسری این ها را تامین کند و به مغز و قلب و تجربه انسان، فضا و زاویه ای بدهد که بتواند هستی را آن گونه که هست، دریابد.

 

نامه های بلوغ

مرحوم علی صفایی حائری

عین صاد


من از این قرتی قربیلک بازیها بلد نیستم عزیز! هفت پشت من هم بلد نبوده. قبول کن این غربتی گری ها را در آورده اند امثال ما را تلکه کنند. یک مشت جوانک عاشق را.

عوض این خنزرپنزرهای فرنگی و خزعبلات فانتزی، پولش را می رویم سیدالکریم، کباب - ریحان. این صنف ادا اطوارها را بگذار برای لیمونادخورهای بالانشین. این ها برای بچه های شاپور» به پایین، نه تنها یک جور زیاده خوری حساب می آید، کسر شأن هم هست. 

بناءً علی هذا، قلوهکن بکن از ذهنت این تخیلات کلنگی را، غیر مودبانه اش را بخواهی، می شود: زهر مار و ولم تایم».

 

گچ پژ

محسن رضوانی


باور کن آن فیسبوکی که دوست داری درش اسم نویسی کنی، از روی همین مستراح مسجد شاه ساخته اند. یک عده که مبتلا لینت قلمی اند نشسته اند دور هم، یا مطلب می نویسند یا به هم حاشیه می زنند. به یک هم که ابراز علاقه می کنند شست نشانش می دهند که یعنی لایک». طابق النعل با گرافیک دیواری نمره های مبال. 

 

تحشیه از صاحب وبلاگ: البته بنده فکر می کنم بهتر بود توییتر را مثال می ذردند که لینت بیشتری دارد.

 

گچ پژ

محسن رضوانی


اینکه شما اسم نورچشمی ات را می گذاری بیش فعال» و ما در گویش خودمان می گوییم تخم جن»، خیلی مهم نیست. مهم این است که شماد عجالتا توصیه های رادیو را برای ازدیاد جمعیت جدی نگیر. آن را برای شما نگفته اند. شما محض باقیات الصالحات، یک آبسردکن وقف مسجد محل کنی، ثواب خودت را کرده ای. و السلام علی من اتبع الهدی

 

گچ پژ

محسن رضوانی


اساسا بعضی آدمها پوست موز صفتند. مترصد زمین زدن خلق الله. قسمی از آدمها پوست خیار صفتند. درکنارشان جوان می مانی یا دست کم خیال می کنی جوان تر شده ای. 

یک عده پوست پرتقال صفتند. تاکردن و معاشرت با آنها قلق دارد. علی ما یبدو - تلخند؛ لکن بالقوه ظرفیت مربا شدن دارند. ایضا حضور چشمگیر در نثار زرشک پلو. 

عده ای دیگر پوست گردو صفتند. پوست گردوی تزه صفت. جوری ساهت می کنند که تا مدتها اثرش بماند. 

بخشی دیگر اما، شفاف و زلالند. لکن بعضا همزمان شکننده و ظریف هم هستند این جماعت پوست سیر و پیازصفتند. 

گروهی موسومند به آدمهای پوست پسته صفت. متصل نیششان تا بناگوش باز است. جماعتی پوست تخمه صفتند. باید جوری از آن ها انتفاع ببری که کمترین تماسی بهشان پیدا نکنی و الا شورش را در می آورند. تعامل با شماری آدمها ترفند و تکنین می طلبد. این ها پوست آناناس صفتند. 

 

گچ پژ

محسن رضوانی


ششم: جمعیتی جعلی و جامعه‌ای جعلی‌تر
این مؤلفه تقریباً همیشه وجود دارد، هرچند که معمولاً بخشی از طراحی اولیۀ دستگاه بامر نبوده. افراد جعلی با تعدادی نامشخص اما بسیار زیاد حاضر هستند و محیط را شکل می‌دهند. بات‌ها، هوش‌های مصنوعی، مرورنویس‌های جعلی، دوست‌های جعلی، فالوورهای جعلی، پست‌نویسان جعلی، زورگیران اینترنت: باغ‌وحشی از انواع این اشباح وجود دارد.

 

جارن لانییر

http://tarjomaan.com/barresi_ketab/9058/


پنجم: کسب درآمد از طریق اجازه‌دادن به بدترین افراد برای اذیت‌کردن مخفیانۀ دیگران
ماشین اصلاح توده‌ای رفتار برای کسب درآمد اجاره داده می‌شود. جهت‌دهی‌ها بی‌نقص نیستند، اما آن‌قدر قدرت دارند که برندها، ت‌مداران و دیگر نهادهای رقابتی، اگر به بنگاه‌های بامر پول ندهند، درواقع خودکشی کرده‌اند. باج‌گیریِ شناختیِ همگانی این‌گونه به‌وجود می‌آید و موجب می‌شود تا هزینه‌هایی که صرف بامر می‌کنند، روز به روز افزایش یابد.
اگر کسی مستقیماً به یک پلتفرم پول ندهد، باید خود را به سوختِ داده‌ای برای آن پلتفرم تبدیل کند تا در آن غرق نشود. وقتی فیس‌بوک در فید خود بر اخبار» تأکید می‌کرد، تمام دنیای رومه‌نگاری می‌بایست خود را با استانداردهای بامر صورت‌بندی می‌کردند. رومه‌نگاران برای اینکه عقب نمانند، مجبور بودند داستان‌هایی ایجاد کنند که حالت تله‌کلیک بود و قابل‌جداسازی از بستر بود. آن‌ها مجبور بودند بامر شوند تا بامر نابودشان نکند.

 

جارن لانییر

http://tarjomaan.com/barresi_ketab/9058/


نقل می کنند شاه عباس از وزیرش پرسید: اوضاع اقتصادی مردم چگونه است؟

وزیر پاسخ داد: الحمد لله خوب است. امسال همه پینه دوزان به حج رفته اند. 

شاه عباس گفت: خاک برسرت. اگر وضع مردم خوب بود، باید کفاشها به حج می رفتند نه پینه دوزان. 

چند روزی است که پخش تبلیغات از شبکه پویا لغو شده است و عده ای در حال گفتن تبریک هستند. اما کسی توجه نکرد که حذف تبلیغات از این شبکه نه به خاطر دغدغه فرهنگی، بلکه به خاطر اعتراض خانواده ها بوده است، آن هم در این گرانی و اوضاع بد اقتصادی و گرفتاری مالی والدین. 

با توجه به اینکه افراد بسیاری از تبلیغات تلویزیونی سود می برند، احتمالا شاهد افزایش تبلیغات در سایر شبکه ها خواهیم بود. اگر اهل تلویزیون هستید و حال داشتید این موضوع را رصد کنید. 


واقعا برخی حتی بدون یک ضربه سیلی تمام مرتبطین خود را لو می دادند و همین افراد گاهی به دروغ به عنوان سمبل مقاومت شناخته می شدند. .نظیر مسعود رجوی، وقتی در شهریور 50 دستگیر شد تا سال 53 شکنجه نشد و صحنه آرایی ها و دفاعیات وی در دادگاه همه و همه به گونه ای بود که همه می پنداشتند به واقع او یک قهرمان است.

یکبار از رجوی پرسیدم: فلانی که قبلا سمپات شما بود می گوید من در سال 50 خیلی شکنجه شدم. آیا واقعا راست می گوید یا نه؟ مسعود گفت: نه! من که در مرکزیت و در رأس بودم فقط 24 ضربه شلاق خوردم که در دو نوبت بود.»

 

خاطرات عزت شاهی 


ساواک در اوین واقعا فعال بود. در هر شب و روز یکی-دو نفر از بچه ها را برای سوال و جواب می بردند، بعضی حرف می زدند و از داخل بند خبر می دادند. مسعود رجوی از جمله کسانی بود که او را خیلی می بردند، تحلیل و جزوه و کتاب در اختیارش می گذاشتند تا بخواند. او حتی جزوه تغییر مواضع ایدئولوژیک مرتدین را در همان جا خوانده بود. منتهی هر وقت بر می گشت نمی گفت که در بازجویی بوده است. می گفت من بهداری بودم و چند تا قرص هم نشان می داد و می گفت: سر درد دارم! فقط سران سازمان از کارهای او باخبر می شدند و بچه های پایین اطلاعی نمی یافتند. 

 

خاطرات عزت شاهی 


چند روز پیش سخنرانی شخصی به نام حجه الاسلام دشتی را می شنیدم. عنوان سخنرانی در مورد فضائل حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بود. در بین سخنرانی ایشان مدعی می شوند که رسول الله صلی الله علیه و آله و امیرالمومنین علی علیه السلام در زمان حکومتشان حجاب را اجباری نکرده بودند و از این طریق به قانون حجاب می تازند.

در جواب ایشان باید گفت:

  1. اینکه در زمان حکومت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و امیرالمومنین علی علیه السلام حجاب اجباری نبوده است می تواند به این دلیل باشد که اصلا بی حجابی وجود نداشته است. زیرا یا به دلیل واجب بودن حجاب و تقید مردم به احکام شرعی و یا به دلیل مسائل فرهنگی همگی حجاب داشته اند. به همین دلیل ضرورتی برای وضع قانون حجاب وجود نداشته است.
  2. در زمان حکومت رسول الله صلی الله علیه و آله و امیرالمومنین علی علیه السلام قانونی جدای از قانون شرع وجود نداشت. به عبارت دیگر همه قوانین، همان چیزی بود که در احکام آمده است و چیزی به عنوان قانون مدنی یا دستورات حکومت وجود نداشت. به همین دلیل برای گناهان دیگر نیز قانونی جدا از احکام شرعی وجود ندارد.  
  3. هر گناهی که حد نداشته باشد حتما تعزیر دارد. طبق احکام شرعی تعذیر به اختیار قاضی بوده و میزان آن باید از حد شرعی کمتر باشد. بنابراین نمی توان مدعی شد به دلیل اینکه مجازاتی برای بی حجابی در احکام شرعی وجود ندارد پس نباید قانونی برای اام به حجاب وجود داشته باشد.

مجاهدین دنبال راه کار اساسی برای حل مشکل نیودند، فحشهایی هم به طالقانی، ربانی و منتظریو . می دادند، می گفتند: اینها خر شده اند، اینها ضد انقلاب هستند، درباره طالقانی موضع تندتری می گرفتند، می گفتند: خیانت طالقانی از منتظری و ربانی بیشتر است. چون منتظری و ربانی اصلا شعور ی ندارند، چیزی نمی فهمند. آنها دشمن ما هستند. اما طالقانی چه! او که ادعا می کند با ماست و طرفدار ماست و خودش را تمدار می داند چرا حاضر شده فتوا را امضا کند؟ اوچون آگاهانه این فتوا را امضا کرده، پس گناهش بیش از دیگران است. 

 

 

خاطرات عزت شاهی 

 


کمیته هم اولش موقت بود بعد دائمی شد، اما ما هنوز بعد از گذشت چهار – پنج سال با سربرگهای کمیته موقت انقلاب اسلامی مکاتبه می کردیم. روزی من به آقای مهدوی کنی از این بابت ایراد گرفتم. او با خنده گفت: ما آن موقعی که مسئولیت این کار را پذیرفتیم، فکر می کردیم بعد از دو – سه ماه، دولتی سر کار می آید و کارها را خودش انجام می دهد، بعد هر کس می رود سر کار خودش، ما هم می رویم دنبال درس و طلبگی و حوزه خودمان و مملکت درست می شود! اما الان می بینیم که به این سادگی نمی شود مملکت را اداره کرد.

 

خاطرات عزت شاهی


به غیر از کمیته هایی که در مناطق و مساجد شکل گرفت، کمیته هایی هم در کلانتری ها به وجود آمدتا در آن وانفسا که نیروهای شهربانی و کلانتری ها جا زده بودند، دل و جرأت پیدا کنند. آقای خمینی هم خواسته بود که آنها سر کار برگردند. لذا در هر کلانتری تعدادی از بچه های کمیته های مناطق مستقر شدند. آقایان با اجرای این تصمیم دو هدف را دنبال می کردند: اول اینکه افراد شهربانی عمدتا به عنوان پس مانده های رژیم شاه تعهد لازم را به اسلام و انقلاب نداشتند و این امر موجب می شد تا آنها در کنار پاسدارها تحت تاثیر قرار بگیرند و تعهد انقلابی و دینی بیابند؛ دوم اینکه بچه های کمیته هم که غرق در بی نظمی و بی انضباطی بودند از آنها نظم و انباط بیاموزند.

اما عملا این طرح جواب نداد. در سیستم شهربانی و ارتش، افراد نظامی بنابر آموزه هایشان چنان نظم و انقیاد و فرمانبرداری داشتند که به راحتی در برابر یک چوب خشک رژه می رفتند و خم و راست می شدند و تعظیم می کردند، ولی بچه های کمیته اینگونه نبودند، اگر تیمساری هم می آمد دست از خوابشان بر نمی داشتند. در مراسم صبحگاه، بچه های کمیته هم می رفتند، اما یکی با دمپایی و دیگری با زیرشلواری و .

یک سال پس از اجرای طرح، نه تنها اهداف مزبور محقق نشد بلکه نتیجه عکس داد، از تدین و تعهد کمیته ایها کاسته شد و شهربانی چیها هم بنای بی انضباطی گذاشتند، لذا این طرح شکست خورد و کمیته کلانتری ها جمع شد.

 

خاطرات عزت شاهی


مجاهدین در اوایل انقلاب از نظر مادی هم بار خودشان را بستند، به خیلی جاها دستبرد زدند. از جمله سرقت از شرکت آمریکایی بل هلیکوپتر و تعدادی شرکت های دیگر. آنها حتی بنیاد پهلوی را هم چپاول کردند و تعداد زیادی فرش و جنسهای عتیقه را به یغما بردند. حدود پنجاه قطعه فرش 12 متری و حتی بزرگتر را از طریق محمد ضابطی که پدرش در بازار فرش بود، فروختند. وقتی خبر به گوش ما رسید رفتیم فرشها را جمع کردیم و پدر ضابطی را هم گرفتیم. در این میان سه – چهار قطعه فرش از بین رفت که کارشناسان فرش گفتند: همان سه چهار قطعه به اندازه همین چهل – پنجاه تا فرش ارزش و قیمت داشت. آنها فرشها را از کشور خارج کرده بودند و اکنون همین موارد، جزء مطالبات آمریکا از ایران است. همین طور اموالی که از برخی شرکت های دو ملیتی مثل شرکت ثابت پاسال به غارت بردند.

 

خاطرات عزت شاهی


آنها (مجاهدین) تجمعی در پارک خزانه صورت دادند و چند هزار نفر ا در آنجا جمع کردند. در چند جای دیگر هم این کار را تکرار کردند. شاید انقلابیون موافق نظام و امام نمی توانستند چنین تجمعی را به وجود آورند. البته راه پیمایی و اجتماعی که با نظر آقای خمینی شکل می گرفت استثنا بود؛ مثل راهپیمایی روز 22 بهمن و یا روز قدس. اما دیگران چنین توانی را نداشتند. مردم برای سخنرانی مثلا یک به این صورت جمع نمی شدند. تعدادی هم که جمع می شدند آدمهای سن و سال دار و کم تحرک و کم انرژی بودند.

 

خاطرات عزت شاهی


او (مهدوی کنی) می گفت: اگر حکومت اسلامی شکست بخورد و از بین برود، بهتر است از اینکه ما بخواهیم با زور و با سرنیزه حکومت را نگهداریم. اصطلاح خودش سرنیزه» بود. می گفت: اگر ما از بین برویم و شکست بخوریم، بهتر است از اینکه حکومتمان دیکتاتوری باشد، استبدادی باشد. .

آقای مهدوی در خصوص مجاهدین نظرشان این بود که نباید با شدت با آنها برخورد می شد. . من با شناختی که از سران مجاهدین داشتم به این آقایان هشدار می دادم، به بهشتی، اردبیلی، مهدوی کنی می گفتم که اینها (مجاهدین) هدفشان از بین بردن و حذف شماست. شما را قبول ندارند و بالاخره روزی با شما درگیر خواهند شد و برخورد مسلحانه خواهند کرد.

 

خاطرات عزت شاهی


اما آقای خمینی با اینها (مجاهدین) هیچ وقت موافق نبود. در سال 50-51 آقایان هاشمی و طالقانی در نامه­ای خطاب به ایشان خواستار اختصاص بخشی از وجوهات به عنوان کمک به سازمان شدند، اما آقای خمینی اجازه ندادند. ایشان کلا مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند. علاوه بر این با مرام آنها نیز موافق نبود. منتها چون جو این طوری بود مخالفت علنی نمی کردند تا دشمن بهره­برداری کند، ولی از طرف دیگر هیچ وقت هم تایید نکردند.

خاطرات عزت شاهی

خود من تا مدتی نمی دانستم که موضع امام عدم تایید این جنبش است. اما این را هم بگویم که اگر آن موقع می دانستم که امام این جنبش و فاز جدید را تایید نمی کند، شاید نسبت به امام کم عقیده می شدیم، نه نسبت به این جنبش که حامل مذهبی و اسلامی آن سازمان مجاهدین خلق» بود. اصلا فضای آن موقع این گونه بود. درخشش این حرکت در آن فضای غربت به شکلی بود که نیروها را به گونه ای جذب کرده بود که حتی اگر امام هم مخالفت می کرد، بخشی از این نیروها شاید نسبت به امام دلسرد می شدند.

عبدالمجید معادیخواه چشم انداز ایران؛ شماره 30


شبی که حزب منفجر شد اصلا قرار نبود آن همه جمعیت آنجا باشد، به صورت معمول باید ده – پانزده نفر آنجا می بودند. بقیه را خود کلاهی دعوت کرده بود، هر کسی را که می دانست وزنه است حتی عضو حزب نبود [مثل شهید منتظری] به بهانه ای کشیده بود آنجا. گفته بود امشب آقای بهشتی می خواهد سخنرانی مهمی راجع به مسائل اقتصادی ایراد کند. لذا در آن شب خیلی ها به آنجا رفتند.

حتی آقای بهشتی هم نمی دانستند که چرا این همه جمعیت آنجا آمده است. بعد از اقامه نماز وقت برای سخنرانی می روند، ناگهان بمب منفجر می شود.

 

خاطرات عزت شاهی 


(مجاهدین) آن قدر پررو بودند که از موضع قدرت برخورد می کردند، به شورای انقلاب می رفتند، آقایان را می دیدند و حقشان را می خواستند. به غیر از آقای خمینی، مطهری ، ربانی شیرازی، بقیه نظر موافق و همکاری با اینها داشتند. البته مخالفت ربانی شیرازی به درگیری های داخل زندان و جنبه های شخصی باز می گشت. طالقانی هم که اصلا طرفدار آنها بود و معتقد بود که حتی مارکسیستها هم باید سهمی از حکومت داشته باشند.    

 

خاطرات عزت شاهی


دکتر درحالی که داشت به دستش ژل ضد عفونی می زد به مرد سالخورده ­ای که روی تخت دراز کشیده بود، نگاهی کرد و گفت: چهره شما برام آشناست».

مرد سالخورده که به خاطر عفونت حاد ریوی نمی تونست به راحتی صحبت کنه، گفت: من نمی تونم چهره شما رو ببینم».

دکتر که بعد از چند ساعت کار، تازه متوجه ماسک روی صورتش شده بود، اون رو پایین کشید.

مرد سالخورده چشمش به صورت خسته دکتر افتاد و گفت: رضایی هستی، شاگرد اول کلاس دوم مدرسه جهاد»

 


ما با سینما، رادیو، تلویزیون مخالف نیستیم، سینما یکی از مظاهر تمدن است که باید در خدمت مردم و در خدمت تربیت مردم باشد. . ما با آن چیزی که در خدمت اجانب برای عقب نگه داشتن جوانان ما و از دست دادن نیروی انسانی ماست با آن مخالفیم.

امام خمینی رحمه الله علیه


رسانه ­های گروهی، به ویژه صدا و سیما، این مراکز آموزش و پرورش عمومی می ­توانند خدمت­ های گران­مایه­ ای را به فرهنگ اسلام و ایران نمایند، بنگاه­ هایی که شب و روز، ملت در سراسر کشور با آنها تماس سمعی و بصری دارند، چه مطبوعات در مقالات و نوشتارهای خود و چه صدا وسیما در برنامه­ ها و نمایشنامه ­ها و انعکاس هنرها و انتخاب فیلم­ ها و هنرهای آموزنده باید همت گمارند و بیشتر کار کنند و از گردانندگان و هنرمندان متعهد بخواهند تا در راه تربیت صحیح و تهذیب جامعه، وضعیت تمام قشرها را در نظر گرفته، و راه و روش زندگی شرافتمندانه و آزادمنشانه را با هنرها و نمایشنامه ­ها به ملت بیاموزند و از هنرهای بدآموز و مبتذل جلوگیری کنند.

امام خمینی رحمه الله علیه


تنها هنری مورد قبول قرآن است که صیقل دهنده اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله، اسلام ائمه هدی علیهم السلام، اسلام فقرای دردمند، اسلام پابرهنگان، اسلام تازیانه خوردگان . باشد. هنری زیبا و پاک است که کوبنده سرمایه­ داری مدرن و کمونیسم خون­ آشام و نابودکننده اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومایگی، اسلام مرفهین بی­درد و در یک کلمه، اسلام آمریکایی باشد.

امام خمینی رحمه الله علیههنر


پرستار که حالا خودش هم بیمار شده بود، قرآن را بست و با صدایی آهسته، شبیه به زمانی که نماز ظهر می­خواند، گفت: حاج آقا! چه فرقی بین فی الله» و فی سبیل الله» هست؟»

حاج آقا که داشت زمین را با مواد ضد عفونی تمیز می کرد، گفت: کسی که بفهمه بین این دوتا فرق هست، شهید میشه»؛ مکثی کرد و ادامه داد: درست مثل رضوانی تو کربلای.»

برای چندمین بار صدای صوت ممتد، حرفش را قطع ­کرد.


برنامه خارجی­ ها این است که نگذارند جوانان ما اهل تفکر باشند، سعی دارند آنان را منحرف سازند و به مسائل شهوی عادت دهند و نگذارند انسان پیدا بشود این تخدیر از راه عادت دادن به موسیقی، فیلم مبتذل، عکس و .، است تا طبقه جوان زن و مرد را از مسیر عادی زندگی و کار و صنعت و تولید و دانش منحرف و به سوی بی­ خبری از خویش و شخصیت خود، یا بدبینی و بدگمانی به همه­ چیز خود و کشور خود، حتی فرهنگ و ادب و مآثر پرارزشی که دارند نیز از یاد برود. آنان برنامه­ ریزی کرده­ اند که تمام افکار جوانان ما متوجه مسائل شهوی باشد و در خواب و بیداری، در محیط خانه و در محل کار و تلاش هم هوش و حواسش مسائل شهوی باشد.

امام خمینی رحمه الله علیه


فرزند ابو تراب!

ذخر الحسین!

قمر بنی هاشم!

حرفهای بسیاری برای گفتن هست

و شکایتهایی که شما باید حکم کنید

نه توان گفتن هست نه وقت شنیدن

این روزها گرفتاریت زیاد است

کارهای مهمی داری

پاسداری از خیمه ها

سقایی طفلان

حفاظت از امام

آرامش قلب زینب

لطفا وقت ملاقات بدهید.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها